Tuesday, September 14, 2010

ماه و پلنگ *** حسین منزوی


                                                                               
خیال خام پلنگ من ، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من _ دل مغرورم _ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق _ ماه بلند من _ ورای دست رسیدن بود
*********
گل شکفته ! خداحافظ . اگرچه لحظهء دیدارت
شروع وسوسه ای در من ، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری _ موازیان به ناچاری _
که هردو باورمان ز آغاز ، به یکدگر نرسیدن بود !
اگرچه هیچ گل مرده ، دوباره زنده نشد . اما ،
بهار در گل شیپوری ، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه ، بهانه اش نشنیدن بود
*********
چه سرنوشت غم انگیزی ، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ، ولی به فکر پریدن بود . . .

No comments:

Post a Comment