Tuesday, December 28, 2010

همیشه به قلبت رجوع کن



بعضی وقتا حس می کنی ، همه ی لحظه های زندگیت دارن خالی

 میگذرن !

خالی از ...

یعنی فقط میگذرن !

ولی باز اگه تو این لحظه ها یه کم بگردی ، متوجه میشی که : نه ،

 هنوزم یه چیزایی توشون میشه پیدا کرد ، حتی اگه فکر میکنی این

 چیزا خیلی کَمَن ... ولی بازم هستن !

درست وقتی که فکر میکنی همه چی تموم شده ، هیچی ازش نمونده ،

هی میخوای یه جور خودتو توجیه کنی که :

 شاید هنوزم میشه بهش فکر کرد !

بعد وقتی خودتم میفهمی که داری بیخودی توجیه می کنی ، یهو دلت

می گیره داد میزنی :

خدایا یه نشونه واسم بفرست ، یه کاری کن بفهمم کجای این دنیام ؟

بعد از یه مدتی که می بینی هیچ خبری نشد ، بیخیال همه چی میشی ،

یعنی دیگه حتی دنبال نشونه ام نیستی !

دقیقاً همین موقع هاس که نشونه هه سر و کلش پیدا میشه !

یه اتفاق کوچیک یهو اینقدر برات معنی دار میشه که همه ی جواباتو

می گیری!

بعدش دوباره واسه یه مدتی امیدوار میشی ، دوباره هدفت شکل

میگیره !

                                 نمیدونم ...     

شاید خود همین نشونه هام ، یه جور توجیه واسه خودمونن ، یعنی ما

به یه چیزی ربطشون می دیم ...

ولی خودِ من همیشه ، بیشتر از همه چی به حرفای دلم اعتماد دارم !

این خیلی فرق داره با بی منطق بودن و طبق احساسات عمل کردن .

میشه اسمشو الهامات قلبی هم گذاشت !

هر چی که هست ، همیشه منو به زندگی امیدوار کرده و به خدا نزدیک
 ...

اکثر اوقات هم به خوبی هدایتم کرده .

***

تو اوج لحظه هایی که خیلی دلتنگی ، همیشه به قلبت رجوع کن .

ازش بپرس ، که چی خوشحالش میکنه ؟

کی اذیتش کرده ؟

چی  یا کی حالشو بهتر می کنه ؟!

مطمئن باش اگه تو باهاش صادق باشی ، اونم باهات درددل می کنه ،

و بهترین جواب ها رو ازش می گیری ...

چیز هایی رو که با دلت احساس می کنی ، ندیده نگیر ، چون همشون

حقیقتِ محضن !

حداقل با دل خودت روراست باش !

وقتی هیچ کیو پیدا نکردی که حتی به حرفات فقط گوش بده ،

نزدیکترین کسی که همیشه بهت صادقانه جواب میده قلبته !

من که ازش راضیم ! : )

Friday, December 24, 2010

مرد ِ ره ِ عشق



نشود فاش کسی آن چه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

***
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش , ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست

***
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من وتوست

! ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر سایه

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

***
نشود فاش کسی آن چه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

***
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش , ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست

***

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من وتوست

! ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر سایه

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

Thursday, December 16, 2010

همین



گل آفتابگردان در روزهای ابری احساس بلا تکلیفی می کند ...
.
.
.

همین . . . فقط همین ! 

Monday, December 13, 2010

دختر که رسید به بیست:d



کی گفته طراحی و نشر جمله معروف" دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست"،

توطئه بی شرمانه استکباری نیست ؟!  یک

احتمالا این جمله را جوانی ساخته که می خواسته محبوب نوزده ساله را به ازدواج با

خودش ترغیب کند ، یا زن بابایی که می خواسته متلکی به دختر شوهرش بیندازد ، چون

اگر واقعا از روی دلسوزی می خواسته برای او بگرید ، آیا سزاوارتر نبود به جای انداختن

متلک، خود دختر را بیندازد به کسی؟!

بی تردید ، هرجمله را کسی می سازد که ازگفتن آن نفعی می برد ، بنابراین ما هم ورژن

خودمان را ارائه می دهیم تا با به کارگیری آن توسط دوستان ، کم کم آن را جایگزین جمله

توطئه آمیز فوق گردانیم .
 
ممکن است شما با هرکدام از این جملات به شدت مخالف باشید ، اما گفتم که ، هرجمله را

کسی می سازد که ازگفتن آن نفعی می برد ، شما هم بروید ورژن خودتان را بسازید !
 

دختر که رسید به بیست ، هنوز وقت ازدواجش نیست !

دختر که رسید به بیست و یک ، کم کم دور و برش بپلک !

دختر که رسید به بیست و دو ، دیگه دنبالش بدو !
 
دختر که رسید به بیست و سه ، منتظر مهندسه !

دختر که رسید به بیست و چار، دست مامانت رو بگیر و بیار !

دختر که رسید به بیست و پنج، درست شده شبیه گنج !
 
دختر که رسید به بیست و شش بیشتر بهش داری کشش !
 
دختر که رسید به بیست و هفت ، یه وقت دیدی از کفت رفت !

دختر که رسید به بیست و هشت ، نباید دنبال کسه دیگه ای گشت !

( sorry:d)که رسید به بیست و نه ، هنوز نگرفتیش بی عرضهء ...؟  دختر

دختر که رسید به سی ، شاید بهش برسی !

دختر که رسید به سی و یک ، خر نمی شه با پول و چک !

که رسید به سی و دو ، به این راحتی ها نمی شه همسر تو ! دختر

سی وسه ، دیگه دستت بهش نمی رسه ... دختر که رسید به

چون اگر می خواست،‌ تا الان ازدواج کرده بود !!!

Saturday, December 11, 2010

دلمان خوش است



دلمان خوش است :

که می نویسیم و دیگران میخوانند و عده ای می گویند :

آه چه زیبا ، و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند .

دلمان خوش است :

به لذت های کوتاه ، به دروغ هایی که از راست بودن قشنگترند ، به اینکه کسی برایمان دل 

بسوزاند یا کسی عاشقمان شود با شاخه گلی دل می بندیم ، و با جمله ای دل میکنیم .

دلمان خوش است :

به شب های دو نفری و نفسهای نزدیک ...

 دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی و وقتی چیزی مطابق میل ما 

نبود چقدر راحت لگد میزنیم .

و چه

ساده می شکنیم همه چیز را در پس خود خواهی ها .....

Tuesday, December 7, 2010

...شاید...



بگذار که آسمان ، آن گونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.

بگذار تا ماه ، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب ،

 آرامشی به قلب سپید تو آورد...

شاید کمی که گذشت ، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر،
تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...

بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.

شاید قبول جهان ، آنچنان که هست ، آغاز زندگی است.

آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.

شاید که شاخه گلی از سکوت ناب ، آواز زندگی است!

بگذار اگر فاصله ای هست بین ما...

 تا روز ماندگاری دیوار سرد ،

 یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم !

بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.

آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.

دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.

بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.

بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.

چشمان پرسش خود را، تو بسته دار. ..

***
لبخند مهربان تو در چشم شرمناک،

 یعنی بیا...

 « بیا دوباره دوست دارمت »

شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.

شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است...

SARI GƏLİN


SARI GƏLİN
Saçın ucun hörməzlər,
Gülü sulu (qonça) dərməzlər,
Sarı gəlin.
Bu sevda nə sevdadır
Səni mənə verməzlər
Neynim aman, aman
Neynim aman, aman
Sarı gəlin
Bu dərənin uzunu,
Çoban qaytar quzunu, quzunu,
Bu dərənin uzunu,
Çoban qaytar quzunu, quzunu.
Gün ola mən bir görəydim,
Nazlı yarımın üzünü.
Neynim aman, aman,
Neynim aman, aman,
Sarı gəlin.
(Aşıq ellər ayrısı
Şana tellər ayrısı
Ayrısı bir günü dözməzdim
Oldum illər ayrısı
Neynim aman aman
Neynim aman aman
Sarı Gəlin)
قسمتهای داخل پرانتز در بعضی اجراها موجود است و در برخی نه
هرچند خواندن و نوشتن به خط لاتین آذربایجانی قاعده مند تر و راحت تر است، اما ممکن است بعضی دوستان با خواندن الفبای عربی راحت تر باشند. بنابراین این متن را به خط عربی نیز درج می کنیم
متن ترکی آذربایجانی (خط عربی)
ساری گه‌لین
ساچین اوجون هؤرمه‌زله‌ر
گولو سولو (قونچا) ده‌رمه‌زله‌ر
ساری گه‌لین
بوسودا نه سودادیر ؟
سه‌نی مه‌نه وئرمه‌زله‌ر
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گه‌لین
بو ده‌ره نین اوزونو،
چوبان قایتار قوزونو،
نة اوْلا بیر گون گؤره‌م
نازلی یاریمین اوزونو
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گه‌لین
عاشیق ائلله‌ر آیریسی،
شانا تئلله‌ر آیریسی،
آیریسی بیر گونونه دؤزه‌مه‌زدیم؛
اوْلدوم ایلله‌ر آیریسی
نئیلیم آمان ، آمان
ساری گه‌لین
ترجمه فارسی
عروس طلایی
سر رشته گیسوان را نمی بافند
گل را وقتی نورسیده و تر باشد نمی چینند
عروس طلایی
این عشقی چه عشقی است؟
تو را که به من نمی دهند
چه کنم؟ امان، امان
چه کنم؟ امان ، امان
عروس طلایی
چه طولانی است این دره ( اشاره به جدایی )
چوپان ، بره را پس بده
چه طولانی است این دره
چوپان ، بره را برگردان
روزی می رسد که من هم ببینم
چهره معشوقه کرشمه گر خود را؟
چه کنم؟ امان امان
چه کنم؟ امان امان
عروس طلایی



Sunday, December 5, 2010

آنچه یک زن بطور واقعی می خواهد



روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه

اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما

تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای

آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ

دهد .

آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال

موفق به یافتن پاسخ نمی شد ، کشته می شد. سؤال این بود :

زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟


این سؤال حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می

نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد . اما

ازآنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای

یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت .


آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی

کرد : از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک

های دربار... . او با همه صحبت کرد ، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت

بخشی برای این سؤال پیدا کند . بسیاری از مردم از وی خواستند تا با

جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را

بداند ، مشورت کند . البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد

چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود

وقتی که آخرین روز سال فرا رسید ، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز

مشورت با جادوگر پیر ندارد . جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد ، اما

قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند .

جادوگر پیر می خواست که با لُرد لنسلوت ، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب

زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند ! آرتور از شنیدن این

درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت

بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد ، صدایش ترسناک و زشت و

خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد .

آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده

بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته

و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند . اما دوستش لنسلوت

، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد . او گفت که هیچ از

خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست . از این رو مراسم ازدواج

آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد . سؤال آرتور این بود : زنان واقعاً

چه چیزی می خواهند؟

پاسخ جادوگر این بود :

"آنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند".

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش

کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد .

پادشاه همسایه ، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و جادوگر پیر یک

جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند .

ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده

می کرد ، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای

منتظر او بود ؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش

بود . لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است ؟

زن زیبا جواب داد : از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با

مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را

زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از

وی پرسید : " کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی

شب ، یا برعکس آن...؟ ".

لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در

طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر

زیبایش را نشان دهد ، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را

داشته باشد ! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند

ولی در شب ، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی

رابا وی بگذراند .

اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید...

انتخاب شما کدامیک خواهد بود ؟

اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما

چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را

بخوانید بنویسید.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود:

لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به

سؤال آرتور داده بود ؛
از اینرو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او میدهد تا خودش در این

مورد تصمیم بگیرد !

 با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام

کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به
این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام

گذاشته بود.

اکنون فکر می کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟...

تا نظر شما چه باشد !