عزيزا من خدايي خوب مي دانم . . .
تو دعوت کن مرا بر خود ،
تو دعوت کن مرا بر خود ،
به اشکي ، يا خدايي ، ميهمانم کن
که من چشمان اشک الوده ات را دوست مي دارم !
طلب کن خالق خود را ،
بجوي مارا ؛ تو خواهي يافت !
که عاشق مي شوي بر ما و عاشق مي شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
اهسته مي گويم ؛ خدايي عالمي دارد !
قسم بر عاشقان پاک با ايمان
قسم بر اسب هاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات اوردم .
قسم بر عصر روشن
تکيه کن بر من !
قسم بر روز ، هنگامي که عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور
رهايت من نخواهم کرد !
بخوان ما را
که مي گويد که تو خواندن نمي داني ؟!
تو بگشا لب
تو غير از ما خداي ديگري داري ؟!
ببینم، من تو را از درگهم راندم ؟!
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت ، یک لحظه هم یادم نمی کردی !
به رویت بنده ی من ! هیچ آوردم ؟!
که می ترساندت از من ؟ رها کن آن خدای دور را !
این منم پروردگار مهربانت ، خالقت
اینک صدایم کن مرا با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دلت را من شنیدم !
آیا عزیزم حاجتی داری ؟
تو ای از ما ، کنون برگشته ای اما
کلام اشتی را تو نمی دانی ؟
بخوان ما را ، بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضو کن !
خجالت می کشی از من؟!
بگو ، جز من کسی دیگر نمی فهمد !
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است . . .
No comments:
Post a Comment