Friday, October 14, 2011

باران می‌آید

نه
 
پرس و جو مکن
 
حالم خوب است
 
همین دَم‌دَمای صبح
 
ستاره‌ای به دیدن دریا آمده بود
 
... می‌گفت ملائکی مغموم
 
ماه را به خواب دیده‌اند
 
که سراغ از مسافری گم‌شده می‌گرفت
 
باران می‌آید
 
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانه‌نشین می‌شویم.
 
کاش نامه را به خطِ گریه می‌نوشتم ری‌را
 
چرا باید از پسِ پیراهنی سپید
 
هی بی‌صدا و بی‌سایه بمیریم!
 
هی همینْ دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را
 
کاش این همه آدمی
 
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می‌داشتند

ری‌را! ری‌را!
 
تنها تکرار نام توست که می‌گویدم
دیدگانت خواهرانِ بارانند.

1 comment: