نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همین دَمدَمای صبح
ستارهای به دیدن دریا آمده بود
... میگفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب دیدهاند
که سراغ از مسافری گمشده میگرفت
باران میآید
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانهنشین میشویم.
کاش نامه را به خطِ گریه مینوشتم ریرا
چرا باید از پسِ پیراهنی سپید
هی بیصدا و بیسایه بمیریم!
هی همینْ دلِ بیقرارِ من، ریرا
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی میداشتند
ریرا! ریرا!
تنها تکرار نام توست که میگویدم
:-*
ReplyDelete