روزگار نو ، ریز ریز دارد می خندد و صدای شادی اش به گوش خیابان می رسد ،
همان خیابانی که این روز ها اندیشه تکانی را مزه مزه می کند !
به سبک انددیشه تکانی های ناگهان ، دارم می گذرم از خیابان .
سلام که می کنم به خورشید ،
سلامم زیبا می شود !
سلام که می کنم به تو ،
خودم زیبا می شوم و کودک !
درست مثل فونت این سطرها !!!
( )
یک سطر سکوت می کنم توی پرانتز .
دلم می خواهد سکوتم را ادامه بدهم تا انتهای همان خیابان بهاری ، اما نمی شود !
دکمه ی
را فشار می دهم .page up
یکبار دیگر سطرهای لم داده روی صفحه ی مانیتور را مرور می کنم .
احساس می کنم لهجه ام خیلی شاعرانه شده است !
درست مثل لهجه ی مهربانی های تو !
همان مهربانی هایی که نمی دانم چرا تمام نمی شوند !!!
وقتی عبور می کنم خیابان تمام میشود !
اما مهربانی های تو تمام نمی شوند ...
حتی ،
وقتی عبور می کنم از تمام روزهای باهم بودنمان ،
حتی وقتی به روی خودم نمی آورم که در حوالی همین بهار
دارم تنهایت می گذارم !
تو بی توجه به این اتفاق در شرف وقوع (!) داری با جدیت ،
بذر مهربانی می کاری در سرزمین وجودم .
من نمی دانم چرا این خیابانی که تازگی ها اندیشه تکانی را تجربه کرده است (!) به
انتها نمی رسد !
مثل کودکی که پشیمان می شود از بعضی کارهایش ،
پشیمان می شوم از ...
می گذرم از تصمیم های عجولانه ای که
همین الان قول دادند دست از سرم بردارند در روزگار جدید !
سلامی با طعم کودکانه ، تقدیم نگاه همیشه با وقارت می کنم
.
.
.
هزار خورشید طلوع می کند از آن سوی خیابان زندگی !
پس ،
کودک نگاه کرد به آسمان و بهار بارید روی چشمهایش ...
Don't walk behind me; I may not lead. Don't walk in front of me; I may not follow. Just walk beside me and be my friend." Albert CamusGet
ReplyDelete