Sunday, April 4, 2010

و بهار بارید روی چشمهایش ...


     

روزگار نو ، ریز ریز دارد می خندد و صدای شادی اش به گوش خیابان می رسد ،

همان خیابانی که این روز ها اندیشه تکانی را مزه مزه می کند !

به سبک انددیشه تکانی های ناگهان ، دارم می گذرم از خیابان .

سلام که می کنم به خورشید ،

سلامم زیبا می شود !

سلام که می کنم به تو ،

خودم زیبا می شوم و کودک !

درست مثل فونت این سطرها !!!

(                   )

یک سطر سکوت می کنم توی پرانتز .

دلم می خواهد سکوتم را ادامه بدهم تا انتهای همان خیابان بهاری ، اما نمی شود !

دکمه ی

 را فشار می دهم .page up

یکبار دیگر سطرهای لم داده روی صفحه ی مانیتور را مرور می کنم .

احساس می کنم لهجه ام خیلی شاعرانه شده است !

درست مثل لهجه ی مهربانی های تو !

همان مهربانی هایی که نمی دانم چرا تمام نمی شوند !!!

وقتی عبور می کنم خیابان تمام میشود !

اما مهربانی های تو تمام نمی شوند ...

حتی ،

وقتی عبور می کنم از تمام روزهای باهم بودنمان ،

حتی وقتی به روی خودم نمی آورم که در حوالی همین بهار

دارم تنهایت می گذارم !

تو بی توجه به این اتفاق در شرف وقوع (!) داری با جدیت ،

بذر مهربانی می کاری در سرزمین وجودم .

من نمی دانم چرا این خیابانی که تازگی ها اندیشه تکانی را تجربه کرده است (!) به

انتها نمی رسد !

مثل کودکی که پشیمان می شود از بعضی کارهایش ،

پشیمان می شوم از ...

می گذرم از تصمیم های عجولانه ای که

همین الان قول دادند دست از سرم بردارند در روزگار جدید !

سلامی با طعم کودکانه ، تقدیم نگاه همیشه با وقارت می کنم
.
.
.

هزار خورشید طلوع می کند از آن سوی خیابان زندگی !

پس ،

کودک نگاه کرد به آسمان و بهار بارید روی چشمهایش ...
                                   

1 comment:

  1. Don't walk behind me; I may not lead. Don't walk in front of me; I may not follow. Just walk beside me and be my friend." Albert CamusGet

    ReplyDelete