Wednesday, April 28, 2010

استعفا



بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت

 ساله را قبول می کنم :

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج

ستاره است .

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است ، چون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بخندم و بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم تا به

 خدا برسد ...

می خواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، قشنگ بود ، وقتی داشتم

رنگها را ، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم ، وقتی نمی دانستم

که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .

می خواهم بوسه ام  را بی هیچ تردیدی نثارکسانی کنم که دوستشان دارم .

می خواهم خودم باشم بی آنکه مجبور باشم نقابم را همه جا بصورت بزنم !

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از

پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم فقط در زمان حال زندگی کنم و بدون عاقبت اندیشی هر کاری را که

 دوست دارم انجام دهم !

نمی خواهم دل شکستن را یاد بگیرم .

نمی خواهم بفهمم که بعضی آرزوها ، فقط یک آرزو می مانند .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم ، نمی خواهم زندگی من پر

شود از کوهی از مدارک اداری ، خبرهای ناراحت کننده ، صورتئ غمگین ، آینده

 ای مبهم ، غصه ی تنهایی ،  مشکلات مالی و  ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یک کلمه محبت آمیز ، به عدالت

 ، به  فرشتگان ، به باران ، به عشق ، به بوسه و به ...

این دسته چک من ، کلید ماشین ، کارت اعتباری و بقیه مدارک ، مال شما  .

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم  .

No comments:

Post a Comment