خدا مشتي خاك را بر گرفت.
مي خواست ليلي را بسازد ، از خود در آن دميد و ليلي پيش از آن كه با خبر شود
عاشق شد .
سالياني است كه ليلي عشق مي ورزد ، ليلي بايد عاشق باشد . زيرا خداوند در آن
دميده است و هركه خدا در آن بدمد ، عاشق مي شود !
ليلي نام تمام دختران ايران زمين است ، نام ديگر انسان .
ليلي زير درخت انار نشست ، درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ .
گلها انار شدند ، داغ داغ ، هر اناري هزار دانه داشت . دانه ها عاشق بودند ، بي تاب
بودند ، توي انار جا نمي شدند . انار كوچك بود ، دانه ها بي تابي كردند ، انار ترك
برداشت .
خون انار روي دست ليلي چكيد . ليلي انار ترك خورده را خورد . مجنون به ليلي اش
رسيد .
خدا گفت : راز رسيدن فقط همين است ، فقط كافيست انار دلت ترك بخورد .
خدا ادامه داد : ليلي يك ماجراست ، ماجرايي آكنده از من ، ماجرايي كه بايد بسازيش .
شيطان گفت : تنها يك اتفاق است ، بنشين تا اتفاق بيفتد !
آنان كه سخن شيطان را باور كردند ، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد .
اما مجنون بلند شد ، رفت تا ليلي اش را بسازد ...
خدا گفت : ليلي درد است ، درد زادني نو، تولدي به دست خويش .
شيطان گفت : آسودگي ست ، خيالي ست خوش .
خدا گفت : ليلي ، رفتن است . عبور است و رد شدن .
شيطان گفت : ماندن است و فرو در خويشتن رفتن .
خدا گفت : ليلي جستجوست . ليلي نرسيدن است و بخشيدن .
شيطان گفت : ليلي خواستن است ، گرفتن و تملك !
خدا گفت : ليلي سخت است ، دير است و دور از دسترس
شيطان گفت : ساده است و همين جا دم دست است ...
و اين چنين دنيا پر شد از ليلي هايي زود ، ليلي هاي ساده ي اينجايي ، ليلي هايي
نزديك لحظه اي !
خدا گفت : ليلي زندگي است ، زيستني از نوعي ديگر .
ليلي جاوداني شد و شيطان ديگر نبود .
مجنون ، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد .
ليلي مي دانست كه مجنون نيامدني است ، اما ماند ، چشم به راه و منتظر، هزار سال .
ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد ، مجنون نيامد ، مجنون نيامدني
است .
خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست ، چراغاني دلش را ، چشم به راهي اش را .
خدا به مجنون مي گفت نرود ، مجنون به حرف خدا گوش مي داد .
خدا ثانيه ها را مي شمرد ، صبوري ليلي را .
عشق درخت بود ، ريشه مي خواست ، صبوري ليلي ريشه اش شد ...
خدا درخت ريشه دار را آب داد ، درخت بزرگ شد ، صدها شاخه ، هزاران برگ ،
ستبر و تنومند .
سايه اش خنكي زمين شد ، مردم خنكي اش را فهميدند ، مردم زير سايه ي درخت ليلي
باليدند .
ليلي هنوز هم چشم به راه است چراكه درخت ليلي ريشه مي كند .
خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد .
مجنون نمي آيد ، مجنون هرگز نمي آيد . مجنون نيامدني است ، زيرا كه درخت ريشه
مي خواهد .
ليلي قصه اش را دوباره خواند ، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد.
ليلي گريست و
گفت : كاش اين گونه نبود .
خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد .
ليلي ! قصه ات را عوض كن .
ليلي اما مي ترسيد ، ليلي به مردن عادت داشت ، تاريخ به مردن ليلي خو گرفته بود
.
خدا گفت : ليلي عشق مي ورزد تا نميرد ، دنيا ليلي زنده مي خواهد .
ليلي آه نيست ، ليلي اشك نيست ، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست ، ليلي زندگي
است .
ليلي ! زندگي كن .
اگر ليلي بميرد ، ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد ؟ چه كسي گيسوان دختران عاشق
را ببافد ؟
چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند ؟
چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد ؟ چه كسي پيراهن عشق را بدوزد ؟
ليلي ! قصه ات را دوباره بنويس .
ليلي به قصه اش برگشت .
اين بار نه به قصد مردن ، بلكه به قصد زندگي .
و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بود از ليلي هاي ساده ي گمنام ...