غریب آمدی و ....
اما من که خوب میشناسَمَت ریرا
من بارها …
تُرا بارها در انتهای رویایی غریب دیده بودم
تُرا در خانه ، در خوابِ آب ، در خیابان
در انعکاسِ رُخسارِ دختران ماه
در صفِ خاموشِ مردمان ، اتوبوس ، ایستگاه و
سایهسارِ مهآلود آسمان …
......
چه احترام غریبی دارد این خواب ، این خاطره ، این هم دیده که دریا … ریرا
تمامِ این سالها همیشه کسی از من سراغِ تُرا میگرفت
تو نشانیِ من بودی و من نشانیِ تو !
گفتی بنویس ...
من شمال زاده شدم
اما تمامِ دریاهای جنوب را من گریستهام
این راهِ دور آیا همیشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند ؟
حوصله کن ریرا
خواهیم رفت
اما خاطرت باشد
همیشه این تویی که میروی
همیشه این منم که میمانم …
delam barat tang shode nemifahmi??
ReplyDeletehameja hasti vali hichja nisti:((
ReplyDeleteقصه ی روزگار قصه ی عجیبی است ! کسی مرا دوست دارد. . . . من او را دوست دارم و او دیگری را ... و همه ی ما تنهاییم
ReplyDelete