شب پیش ، خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم .
انگار که تعبیر تمام رفتنها ، بازگشت به زاد روز شقایق است .
حالا بوی مینار مادرم می آید . . .
بوی حنا ، هفت سالگی ، سؤال ، سفر ، ستاره . . .
می خواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم ، به بوی نان ، فتیله و فانوس ، به رنگ پونه
وپسین کوه ، می خواهم به باران ، به بوی
خاک ، به اشکال کنار جاده بیندیشم . . .
به سنگ چین دود اندود اتاق ترنج ، ترانه ، لچَک
چلواری سفید ، بخار نفسهای استکان ، طعم غلیظ ِ قند
، رنگ عقیق چای ، نی ، نافله ، نای و دق الباب باد بر چارچوب رسواترین رویا
بیندیشم
آه . . . نگفته بودمت وقتی که خاموشم ،تو درمزن ؟!
می خواهم به رواج رویا وعدالت آدمی بیندیشم .
می خواهم ساده باشم .
می خواهم درکوچه های کهنسال آواز و بغض بلوغ ،به گیسوی بید و بوی
بابونه بیندیشم ، به صلاط ظهر و سایه های خسیس ، به خواب یخ ، پرده توری ، به طعم
آب و حرمت علف
چرا زبان خاموش مرا کسی در لهجه های اینهمه جنوب در نمی یابد ؟!
نه . . . دیگر از آن پرنده ی خیس ، پرنده ی خسته خبری نیست !
روی دیوار آنسوی پنجره ، کسی با شتاب چیزی می نویسد و می رود .
امروز هم کسی اگر صدایم کرد ،
بگو خانه نیست . بگو رفته است شمال . می خواهم به جنوب بیندیشم . . . به آن پرنده
خیس ، به آن پرنده خسته . به خودم بیندیشم !
گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس ِگریه های بی وقفه ام پنهان کنم . همین خوب است ،
همین خوب است .
***
می ترسم . مضطربم . . .
و با آنکه می ترسم و مضطربم ، باز با تو تا آخر دنیا هستم !
می آیم کنار گفتگویی ساده ، تمام رویاهایت را بیدارمی کنم
و آهسته زیر لب می گویم : برایت آب آورده ام ، تشنه نیستی ؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد ! تو پیش بینی کرده بودی که باد نمی آید ! با اینهمه
دیروز پی ِ صدایی ساده که گفته بود بیا ، رفتم . . .
تمام راز سفر فقط خواب یک ستاره بود !
خسته ام ری را . . .
می آیی همسفرم شوی ؟
گفتگوی میان راه ، بهتر از تماشای باران است .
توی راه از پوزش پروانه سخن می گوییم . توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ای
دور تعریف می کنیم . باران هم که بیاید ، هی خیس ازخنده های دور ازآدمی ، می خندیم
و بعد هم به راهی می رویم که سهم ترانه و تبسم است . . .
مشکلی پیش نمی آید ! کاری به کار ما ندارند ری را ! نه کرم شب تاب و نه کژدم زرد !
وقتی دستمان به آسمان برسد ، وقتی که بر آن بلندی ِبنفش بنشینیم ،
دیگر دست کسی به ما نخواهد رسید . می نشینیم برای خودمان قصه می گوییم ، تا کبوتران
کوهی از دامنه رویاها به لانه برگردند .
غروب است . می ترسم ، مضطربم و با آن که می ترسم وسخت مضطربم ، باز با تو تا آخر
دنیا هستم !
No comments:
Post a Comment