Monday, March 22, 2010

a nice story !



در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من 

مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند .  زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و 

شوهرش مي خواست او همان جا بماند . 

 از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم 

است . در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم . يک خانواده 

روستائي ساده بودند با دو بچه . دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر

 که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و

يک گاو است . 

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان 

زنگ مي زد . صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود ، اما 

صدايش به وضوح شنيده مي شد . موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ 

فرقي نمي کرد : گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد ؟ وقتي بيرون مي رويد ، يادتان

نرود در خانه را ببنديد . درس ها چطور است ؟ نگران ما نباشيد . حال مادر دارد بهتر

 مي شود . . بزودي برمي گرديم . . .   

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند . زن پيش

 از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد 

گفت : « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش .» 

مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت : « اين قدر پرچانگي 

نکن . » اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت . بعد از گذشت ده ساعت ، 

پرستاران ، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند . عمل جراحي با موفقيت انجام شده 

بود . 

مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد ، بيرون رفت و 

شب ديروقت به بيمارستان برگشت . مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. 

فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود .

صبح روز بعد زن به هوش آمد . با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند ، اما وضعيتش

خوب بود . از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند ، دوباره جر و بحث زن و 

شوهر شروع شد . زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او 

همان جا بماند . همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد . هر شب ، مرد به خانه زنگ مي

  زد . 

همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد .

روزي در راهرو قدم مي زدم . وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت : گاو و

گوسفندها چطورند ؟ يادتان نرود به آنها برسيد . حال مادر به زودي خوب مي شود و ما

برمي گرديم .
 
اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني 

نيست !!!
مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم ، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام 

شد. بعد آهسته به من گفت : خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو . گاو و گوسفندها را 

قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام . براي اين که نگران آينده مان نشود ، وانمود 

مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم . 


 در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود ، بلکه براي همسرش بود که

 بيمار روي تخت خوابيده بود . از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين 

شان بود ، تکان خوردم . عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و 

سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها 

نداشت ، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد   

نتیجه :  

عشق مانند نواختن پیانو است . ابتدا باید نواختن را بر اساس

قواعد یاد بگیری ، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی  . . .




1 comment:

  1. rah haye be to residan mahdood ast ama man be andazeye tamame rahaye naresidan be qalbat dooset daram!

    ReplyDelete